کد مطلب:313505 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:191

شفای فلج
عالم جلیل القدر شیخ حسن، فرزند علامه شیخ محسن، از نوادگان صاحب جواهر «قدس سره» از حاج منشید بن سلمان، از اهل فلاحه كه شخصی عارف و بصیر و مورد اعتماد بوده و خود این كرامت را مشاهده كرده بود، نقل می كند كه گفت:

مردی از طایفه ی «براجعه» در خرمشهر، به نام «مخیلف»، به مرضی در پا دچار شد كه همه ی پاهایش را فراگرفت و آنها را از حركت انداخت. سه سال بدین ترتیب گذشت و اكثر مردم خرمشهر او را مشاهده می كردند كه در بازار و مجالس سوگواری سیدالشهداء علیه السلام در حالی كه خود را بر روی دست و پاهایش می كشید و از مردم در راه رفتن كمك می گرفت در رفت و آمد بود.

شیخ خزعل كعبی در خرمشهر حسینیه ای داشت كه دهه ی اول محرم در ان مجلس عزاداری برپا می ساخت و جمع بسیاری از جمله زنان، كه در طبقه ی بالای حسینیه می نشستند، در آنجا حضور می یافتند. در آن منطقه رسم چنین بود كه چون شخصی



[ صفحه 312]



مدیحه خوان در نوحه ی خود به ذكر شهادت می رسید، اهل مجلس بپا می خاستند و با لهجه های مختلف به سر و سینه می زدند. مخیلف در این مجلس شركت می جست و چون نمی توانست پاهای خود را جمع كند در پای منبر می نشست.

در روز هفتم محرم، كه رسم بود مصیبت حضرت ابوالفضل علیه السلام خوانده شود، زمانی كه خطیب به ذكر سوگواری قمر بنی هاشم علیه السلام پرداخت حضار، از مرد و زن، برخاستند و به شیوه ی معمول به گرمی به عزاداری پرداختند. در آن حال، ناگهان مخیلف را هم مشاهده كردند كه بر روی پا ایستاده و بر سر و رو می زند و چنین نوحه می خواند: «منم مخیلف كه عباس مرا بر سر پا داشت».

مردم كه این معجزه را از حضرت ابوالفضل علیه السلام مشاهده نمودند، بر او هجوم آورده او را در آغوش گرفتند و بوسیدند و لباسهایش را هم برای تبرك پاره كردند. شیخ خزعل كه چنین دید به خدمتكارانش دستور داد از میان مردم خارج كرده به یكی از اطاق های مجاور برند.

آن روز در خرمشهر از روز عاشورا پرغوغاتر گشت و گریه و فریاد و فغان از زن و مرد شهر را به لرزه درآورد. ملا عبدالكریم خطیب، از اهل منبر خرمشهر، برایم تعریف كرد كه شیخ خزعل هر روزه برای حضار مجلس طعامی فراهم می ساخت و آن روز، به سبب گریه و سوگواری مردم، تا ساعت 9 افتادن سفره ی غذا به تأخیر افتاد.

از مخیلف سؤال شد كه قضیه چگونه اتفاق افتاد؟ گفت: آن هنگام كه مردم در عزای عباس علیه السلام بر سر و صورت می زدند، من در حالی كه پای منبر بودم به خوابی كوتاه رفتم. در خواب، مردی نیكو و بلند قامت، و سوار بر اسبی سپید و درشت هیكل را در مجلس دیدم كه به من فرمود:

مخیلف، چرا در عزای حضرت عباس علیه السلام بر سر و صورت نمی زنی؟ گفتم: ای آقای من، در این حال توانایی ندارم.

فرمود: برخیز بر سر و صورت بزن!

گفتم: مولایم نمی توانم برخیزم.

فرمود: برخیز بر سر و صورت بزن!

گفتم: سرورم دستت را به من بده تا برخیزم.



[ صفحه 313]



من دست ندارم.

گفتم: چگونه برخیزم؟

فرمود: ركاب اسب را بگیر و برخیز. من ركاب اسب را گرفتم و اسب وی جهشی كرد و مرا از پای منبر خارج نمود و سپس از من غایب شد و من دیدم كه سلامت خود را بازیافته ام. [1] .


[1] سردار كربلا، ترجمه ي العباس مرحوم مقرم: صفحه ي 264.